چنگالهای بسیار بلند بهشت و جهنم

پیر مردی فرزانه که تقریبا تمام عمر خود را با تقوا و پاکی زندگی کرده بود به خاطر بعضی اعمال ناشایست که در طول حیات خود بر زمین مرتکب شده بود باید دوره ای کوتا ه را در جهنم سپری می کرد ....


او با ورود به جهنم از آنچه که در آنجا می دید شگفت زده شد .وسایل مدرن هوای خوب و خیابانهای پر از درخت و همه جا میز های پر از غذا به چشم می خورد .اما آدمها در جهنم به شدت گرسنه و لاغر بودند همه به نطر ترسناک می آمدند و این با وجود آن همه نعمت و امکانات عجیب می نمود ....او هنگامی که سر میز غذا نشست متوجه موضوع شد .  
 
تمام چنگال ها 180 سانتیمتر درازا داشتند و قانون چهنم این بود که هر کس باید غذا ی خود را با چنگالی که از دسته گرفته است میل کند .کار مشکلی بود با اینکه چنگال از غذا پر می شد اما بر گرداندن آن به دهان تقریبا غیر ممکن بود .  
  
با گذشت زمان پیر مرد دوره ی خود را سپری کرد و محکومیتش به آخر رسید و با حال نزار روانه ی بهشت شد .   
 
او از دیدن وضعیت بهشت بسیار شگفت زده شد ......همه چیز مانند جهنم نو و مدرن بود حتی چنگالهای غذا خوری 180 سانتیمتری . تنها تفاوت در آدمها بود آنها همه سالم و شاداب بودند و همه با شادمانی می خندیدند .........او از خود پرسید چطور ممکن است ......در بهشت همه چیز مثل جهنم است پس چرا آدمها تفاوت دارند . حتی قانون غذا خوردن هم مانند جهنم بود .    

هنگامی که زنگ غذا به صدا درامد و همه سر میزها نشستند او پاسخ خود را دریافت .........هر کس یک چنگال بلند برداشت آنرا از غذا پر کرد و با آن به شخص مقابل خود غذا داد...................... آنها داشتند اصل عشق ورزیدن را می آموختند اصلی که ساکنان چهنم از آن بی خبرند .  


با تشکر از خانم بصیری فرد که این مطلب زیبا را در بخش نظرات قرار دادند.

نظرات 19 + ارسال نظر
M.Asadian 1390/12/01 ساعت 11:37 ب.ظ

golam kheili tahte taasir gharar gereftam mer30 az matlabet samin joon

N.Zandbaf 1390/12/01 ساعت 11:54 ب.ظ

ثمین جان مرسی خیلی مطلب قشنگی بود.
بازم از این کارا بکن

A.Gholampour 1390/12/01 ساعت 11:57 ب.ظ

متن قشنگی بود
مرسی ثمین جان

R.Sharaie 1390/12/02 ساعت 12:05 ق.ظ

داستان جالبی بود.مرسی

ح.قاسمی 1390/12/02 ساعت 09:07 ق.ظ

خانومی داستانت خیلی خیلییییییییییییییییییییی جالب بود.ممنون.

تیکه 1390/12/02 ساعت 10:40 ق.ظ

samin jun kaili khub bud

بهور 1390/12/02 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام ثمین جون.خیلی جالب بود.ممنون.

[ بدون نام ] 1390/12/02 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام دوست عزیزم.خییییییلی مطلب قشنگی بود.ممنون.

secret 1390/12/02 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام دوسیییییییییییییییییی.خیلی خوشگل بود.بازم از این داستانب بذار.

[ بدون نام ] 1390/12/02 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام دوسییییییییییییییییی.خیلی داستان قشنگی بود.بازم از این داستانا بذار.

j.o.z 1390/12/02 ساعت 12:24 ب.ظ

سلام ثمین عزیزم اره واقعا جالب بود ممنون
دلم واست تنگ میشه واقعا هم اتاقی گلی بودی
امیدوارم دوران دانشجویی خوبی داشته باشی بای بای

ز.کاظمی 1390/12/02 ساعت 03:39 ب.ظ

ثمین جان متن خیلی قشنگی بود.از نظرت ممنون.

sharifi 1390/12/02 ساعت 05:32 ب.ظ

salam samin jan vaghean ghashang bood.merc.

ر.تورنگ 1390/12/02 ساعت 10:12 ب.ظ

متن زیبایی بود.ثمین جان ممنون.

constantin 1390/12/02 ساعت 11:18 ب.ظ

ba salam Samin jun.vaghean matne ghashangi bood, talangori bood ta az in fazaye khafeye weblog biroon biaym...ba tashakor az shoma dooste aziz

م محمدی 1390/12/04 ساعت 03:37 ب.ظ http://http//bihoshi2.blogfa.com

سلام من آخر نفهمیدم ثمین بگم یا سید محمد به هر حال دوست عزیزوب خیلی با حالی داری و در بهتر شدنش بکوش عالی بود داستانک خوبی بود ایشالله که موفق باشی از اینکه به وبم اومدی و نظر دادی نهایت تشکر را دارم اگه تشکرم دیر شد ببخش

[ بدون نام ] 1390/12/07 ساعت 12:24 ق.ظ

چرا غریبه ها رو تو وبلاگ راه میدید؟خیلی بدهاااااااااااااااااااا

[ بدون نام ] 1390/12/12 ساعت 09:18 ب.ظ

منتسب به گلستان سعدی :
منت خدای را عزوجل که زن را قند و عسل قرار داد
همو که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزید رحمت
هر لنگه کفشی که بر سر ما می خورد مضر حیات است
و چون مکرر فرود آید موجب ممات
پس در هر لنگه کفشی دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخی واجب
مرد همان به که به وقت نزاع، عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش از اثر لنگه کفش، حال دلش خوب به جا آورد ...

[ بدون نام ] 1390/12/14 ساعت 07:57 ب.ظ

حالا شما بلد باش با هاش چه طوری برخورد کنی تا لنکه کفش نوش جان نفرمایی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد