ای انسان
ای انسان ! کلاف سردرگمی که به دور اندیشه ات کشیده ای پاره کن و خود باش
ای انسان ! تنگ بلور ترد و شکننده ای را که به گمان کلیت هستی برگزیده ای و در آن مجنون وار به دور خود میچرخی بشکن تا به دریا برسی
قطره
باش اما دریائی بندیش قفل پولادین واخوردگی را که بر قلب نازنینت سنگینی
میکند بگسل تا فرشتگان سپیدپوش وارستگی از درون قلبت به پرواز در آیند و بر
شاخسارهای کامیابی و سعادت بنشینند و تحفه های گرانبها از اندیشه های ناب و
الهی برایت به ارمغان آورند
ای انسان ! از همان
زمان که به این افتخار نائل آمدی که اشرف مخلوقات خداوند گردی بذر خوشبختب
در سینه ات پاشیده گشت و آنگاه از تو خواسته شد که خود آن را از چشمه سار
اندیشه هلی بدیع و زلال آبیاری کنی تا درختان سربه فلک کشیده و سبز سعادت
باغچه های کوچک زندگانی ات را به دشتی سرسبز و عاری از علف های هرز مبدل
سازند
ای انسان ! در جای جای افکارت چکاوک هائی
به انتظار نشسته اند تا با اشارتی نغمهء عشق در سرتاسر وجودت آواز کنند و
شور و شعف را در تمامی رگهایت به جریان اندازند
ای انسان ! به ندای دل نواز قلبت گوش جان بسپار او هرگز به تو دروغ نخواهد گفت
ای
انسان ! بگذار تا بارش نعمت های خداوندی تن های نیازمند ما را شست و شو
دهد و بگذار تا قاصدک ها پیام دلنشین و آرامش بخش خود را در گوش هایان
زمزمه کنند
ای انسان ! نبض ستارگان بخت تو در چشمان پرفروغت می تپد چشمان را بگشای و بر دنیای خود بتاب و نور را به زیبائی های زندگی ارزانی دار
کیاوش کدیور 91/2/17
جایی که ازراعیل دلش سوخت
روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت
آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض
روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1-
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر
نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته
کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در
همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را
بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که
شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و
امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای
ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن
باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد،
هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن
تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او
سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما
هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در
این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد!
خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان
کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور
افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در
عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر
افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به
آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
کیاوش کدیور 91/2/17
گفته میشود
ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان
کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی
این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که
با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است. کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد ! (آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!) |
سپندارمذگان
در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است. در تقویم جدید ایرانی دقیقا مصادف است با ۲۹ بهمن، یعنی تنها ۳ روز پس از روز ولنتاین فرنگی. این روز «سپندارمذگان» یا «اسفندارمذگان» نام داشته است.
در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب میکردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. بهعنوان مثال روز اول «روز اهورامزدا»، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم اردیبهشت یعنی «بهترین راستی و پاکی» که باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهریور یعنی «شاهی و فرمانروایی آرمانی» که خاص خداوند است و روز پنجم «سپندارمذ» بوده است." سپندار مذ" لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق میورزد. زشت و زیبا را به یک چشم مینگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان میدهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را بهعنوان نماد عشق میپنداشتند. در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی میشده است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن میشد، جشنی ترتیب میدادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلاً شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، «مهرگان» لقب میگرفت. همین طور روز پنجم هر ماه سپندارمذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین عنوان میگرفتند.
سپندارمذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا میکردند. در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه میدادند. مردان نیز زنان و دختران را بر تخت شاهی نشانده، به آنها هدیه داده و از آنها اطاعت میکردند.
ملت ایران از جمله ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به مناسبت های گوناگون جشن میگرفتند و با سرور و شادمانی روزگار میگذرانده اند. این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و کلاً جهانبینی ایرانیان باستان است.
همیشه شاد و سربلند باشید
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
نوشته:میلاد زمانی، 28/11/90
مشاوره
جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین!”
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.
بدزخم
..... اشکم می ریزد از گوشه چشمم. دکتر می پرسد خوبی؟ با سر اشاره می کنم که یعنی آره، می گوید: نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بی حسی.
دهمین گاز استریلی است که چپانده ام توی دهنم، خونش بند بیا نیست. دست هایم شده اند یک تکه یخ، سرم داغ است، گیج می رود و درد می کند، دهانم طعم خون می دهد، حرف نمی توانم بزنم، می خواهم صد سال سیاه جای بقیه باز نشود!
گریه می کنم. همکارم می گوید درد می کنه مگه؟ سرم را تکان می دهم. دلم می خواهد بگویم «هنوز هم آره» ولی آدم با حرکت سرش فقط می تواند بگوید «آره»، نه بیشتر.
دکتر می گوید که یخ بگذار روش، می بنده خون رو. نه دکتر، فایده ندارد، من قبلاً، سال ها قبل امتحان کرده ام، یخ هم جواب نمی دهد... طول می کشد... زمان می برد... .
همکارم می گوید: لابد تو بدزخمی، من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد، بسته شد، تو دو روز ونیم است که کشیدی، هنوز مثل ساعت اولش خون می آید. چه خوب که همکارم از تکان دادن سر فقط می گیرد که یعنی آره ... .
دکتر می گوید دهانت را باز کن، باز می کنم. می گوید این طوری نه، گنده باز کن! می گوید: ببین، هم زخمش بسته شده، هم اینکه چه تر و تمیز جای بقیه باز شده.
جای خالی اش هنوز درد می کند... دکتر نمی داند.
برگرفته از: خردنامه همشهری
نوشته شده توسط میلاد زمانی، 26/11/90
پندهای لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:
یک روز زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت:اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟