کارخانه خدا

من هم سن و سال پسر تو هستم؛ تو هم سن و سال پدر من هستی.
پسر تو درس میخواند و کار نمیکند؛ من کار میکنم و درس نمیخوانم.

پدر من نه کار دارد، نه خانه؛ تو هم کار داری، هم کارخانه.
من در کارخانه ی تو کار میکنم و اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:
سود آن برای تو؛ دود آن برای من.
من کار میکنم؛ تو احتکار میکنی.
من بار میکنم؛ تو انبار میکنی.
من رنج میبرم؛ تو گنج میبری.
من در کارخانه ی تو کار میکنم و اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:
وقتی که من کار میکنم؛ تو خسته میشوی.
وقتی که من خسته میشوم؛ تو برای استراحت به سفر میروی.
وقتی که من مریض میشوم؛ تو برای معالجه به خارج میروی.
من در کارخانه تو کار میکنم و در اینجا همه کارها به نوبت است:
یک روز من کار میکنم؛ تو کار نمیکنی.
روز دیگر تو کار نمیکنی؛ من کار میکنم.
من در کارخانه ی تو کار میکنم؛ کارخانه ی تو بزرگ است.
اما کارخانه ی تو هرقدر هم بزرگ باشد؛ از کارخانه ی خدا بزرگ تر نیست.
کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه کارخانه ها بزرگ تر است.
در کارخانه ی خدا همه کارها به نوبت است.
در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم میشود.
در کارخانه ی خدا همه کار میکنند.
در کارخانه ی خدا، حتی خدا هم کار میکند.

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1390/12/03 ساعت 11:01 ب.ظ

خداجون واقعا دوستت دارم!!!!!!!!

تیتانیم 1390/12/04 ساعت 11:12 ق.ظ

خدایا کاری کن که همیشه امید آدما به خودت باشه و از رنج دنیا گنج ها ببرند!!

[ بدون نام ] 1390/12/05 ساعت 09:03 ب.ظ

سلام خیلی قشنگ بود

[ بدون نام ] 1390/12/10 ساعت 12:50 ب.ظ

دستتون درد نکنه خانم زندی
متن زیبایی بود

N.Zandbaf 1390/12/10 ساعت 01:14 ب.ظ

سحری خیلی قشنگ بود
خدا جون دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد