اگر دروغ رنگ داشت...

اگر دروغ رنگ داشت

بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود .

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛ 

 عاشقان سکوت شب را ویران میکردند 

 اگر براستی خواستن توانستن بود ؛ 

 محال نبود وصال ! 

 و عاشقان که همیشه خواهانند؛ 

همیشه میتوانستند تنها نباشند 

..........

اگر گناه وزن داشت ؛ 

هیچ کس را توان ان نبود که قدمی بردارد ؛ 

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ... 

و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم 

اگر غرور نبود ؛ 

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ 

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم 

اگر دیوار نبود ؛ نزدیک تر بودیم ؛ 

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم 

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم 

اگر خواب حقیقت داشت ؛ 

همیشه خواب بودیم


هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند 

اگر همه ثروت داشتند ؛ 

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند 

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ 

تا دیگران از سر جوانمردی ؛ 

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند 

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... 

اگر همه ثروت داشتند 

اگر مرگ نبود ؛ 

همه کافر بودند ؛ 

و زندگی بی ارزشترین کالا بود 

ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید اگر عشق نبود ؛ 

به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟ 

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ 

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ 

اری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... 

اگر عشق نبود 

اگر کینه نبود؛ 

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند 

اگر خداوند ؛ 

یک روز آرزوی انسان را براورده میکرد 

من بی گمان 

"دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا"


دکتر شریعتی

http://www.golabad.com/portal/wp-content/uploads/2011/05/shariati.jpg

نظرات 4 + ارسال نظر
تیکه 1390/12/05 ساعت 05:25 ب.ظ

salam tasmim dashtam dige nazar nazaram vali vaghean in matn ziba bud delam naumad behetun dast marizad nagam

عزیزیان 1390/12/06 ساعت 02:09 ب.ظ

حکایت جریمه شدن رستم

...نگو کنترلِ نامحسوس بود

بلندگو چیزی گفت که او گشت خار

سواری رخش زود بکش یک کنار

به ناچار رستم کناری کشید

ز رخشش در آمد دلش بر دمید

بگفتا ببین اسب و این سایه را

نناز این سمند گران مایه را

بخنده بگفتش سمندم کجاست؟

نده سوتی مونگول که این زانتیاست

رستم خروشید و دادی کشید

سریع از کمر تیغ و خنجر کشید

چو دستش به تیغ و خنجر رسید

زدند اسپری فلفلی جیغ کشید

گرفت دست به چشمانش آن شیر گُرد

ندانی چقدر چوب باطون بخورد

ز پا آویزان بود سه روز و سه شب

میخورد چوب و شلاق و سیلی و ضرب

در اخر تنش خسته و روی زرد

سند داد زال، رستم آزاد کرد

دگر رستم هر وقت که ناجا بدید

بکرد تعظیمی و صلوات کشید


sheitoonak 1390/12/08 ساعت 07:36 ب.ظ

Salam manam tasmim dashtam dige nazar nazaram vali delam nayomad be khatere in matne ziba azatoon tashakor nakonam.

اعتمادان 1390/12/10 ساعت 12:41 ق.ظ

خیلی خیلی خیلی زیبا بود جوری که در وصف نمی گنجه!
ولی یه چیزی ای کاش ما آدما روزی یک ساعت فقط روزی یک ساعت در خودمون واطرافمون تفکر میکردیم...

دکتر علی شریعتی:
*حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود اما افسوس که به جای افکارش زخمهای بدنش را نشان ما دادندو بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.

*بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد