دستان گشوده خورشید


ما با قلب‌هایمان دوست پیدا می‌کنیم

با برق نگاهمان دلش را روشن 
و به گرمی وجودمان، مهمان...
http://wallpaperesi.com/Thumbnail/Sun-Rises-Behind-Tree-Nature-Wallpaper-1.jpg

در دور باطل خویش
ایام به دست باد سپرده 
چو پرنده‌ای
که در هیچ آسمانی، شوق پروازش نیست
به اندازه هزار پرنده، از باورمان دور می‌شویم 
حالا همه بردگان روزمرگی
عشق را به سلاخی اشارت می‌دهیم 
و روزبه‌روز، سردتر بر تنهایی‌هایمان می‌گرییم 
دوست سال‌هاست، مهاجر دل‌ها گشته
و نمی‌داند در کجای پروازش، به آسمان تو می‌رسد...
سهم او حسرت کشیدن، شعله نوری خاموش شده 
دل به تار مویی هراسان بند 
و نظاره‌گر، راهی به ناکجاآباد
تو شتاب رفتن داری...
گزیدن لب، فرو خوردن کلام مهر
آسان‌تر از حرفهایی است که با عطر نر‌گس 
بر جان و روح می‌نشیند 
و شیشه زنگارزده ذهن گم‌گشته را می‌شوید 
دوست، اینک پر از کلام می‌شود 
و آسان‌تر، زمان را انکار می‌کند 
سکوت از وجودش می‌بارد 
در پس غرورش، پی کسی...
به فاصله شیاری بین گندم 
می‌گردد 
بگذار حالا که در پریشانی پرسه می‌زند 
بداند، این همه بهانه 
فقط دویدن، رقیب همه خوانده شدن
در غفلت و اوهام پیچیده شدن 
سهم مهری‌ست، که ز خود دریغ داشته 
بر لب بام جهان دوری بزن 
تو از کدام راهِ رفته که هنوز بازنگشته، عزم سفر می‌کنی؟
توشه تنهایی، خلوت اجباری 
چمدانی پر شده از حسرت، آه و ای کاش
حالا شبیه سرابی، که در وهم هیچ مسافر خسته‌ای نمی‌گنجی...
عبث روییدنی، که نه نشان ریشه می‌گیرد 
و نه شاکر باغبان است 
دانه اهل خرد، تمام خویشتنش 
در عطش باران بخشایش 
می‌سوزد و بر تن تب عشق آوار شده 
گلوی تشنه، پی جرعه عاطفه است 
تو در تن دوست، دوست در دستان تو، ادامه می‌دهد 
می‌شوید، می‌اندیشد 
می‌نگرد، و بال می‌زند 
رخصت مهر، پهلوان...
بگذار نفس تازه، جویای تو باشد 
و دستان گشوده خورشید، بر قلب جوینده بتابد 
تو می‌توانی، رها باشی 
زیر چتر اراده خدا
و سرآغازِ فصلی که به شوق شبنم متولد می‌شود 
بگذار کسی، پی نشانی‌ات باشد 
در هر برزن، جارچی عشق با شور 
گمشده‌اش را فریاد کشد، "ای معنای محبت؛ تو را کجا یابم؟"
این دوست، طعم سکوت لبانش 
کیش نیکویش را از یاد برده 
به تقدس دلی از تبار پاکان 
خواب گنگ ابرهای خاکستری را آشفته ساز 
تو می‌توانی، ذاتت را حلاوت بخشی 
و به نام معرفت، حیاتت را عدم زنی...
جایی در پاسخ دوست باش
شاید عبورش از این مسیر 
تو را بهانه بوده...
همراه با خاطراتی از مهر و دلدادگی 
بگذار واژه‌ها از ذات تو سرشار شوند 
بر خط نگاهی بنشینند 
کلام شوند، چونان نوری در دل تاریکی
صبح را با آشتی آغاز کن 
به آفتاب بگو...
فقط بین من و تو
خدا باشد و بس 
از امروز دوستی دیگر 
خواهم شد...

نظرات 1 + ارسال نظر
عزیزیان 1391/02/31 ساعت 02:10 ب.ظ

عکسهاش خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد