
مرا دیگر انگیزه سفر نیست.مرا دیگر هوای سفری بهسر نیست.
قطاری که نیمشبان نعرهکشان از ده ما میگذرد
آسمان مرا کوچک نمیکند
و جادهئی که از گرده پل میگذرد
آرزوی مرا با خود
به افقهای ذیگر نمیبرد.
آدمها و بویناکی دنیاهاشان
یکسر
دوزخی است در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کردهام
تا راز بلند انزوا را
دریابم-
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مکانها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پل ده
که به خمیازه خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانیهای جست و جو را
در شیبگاه گرده خویش
از کلبه پا بر جای ما
به پیچ دوردست جادّه
میگریزاند.
مرا دیگر
انگیزه سفر نیست.
حقیقت ناباور
چشمان بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیر زیستن
در خوابی پا در جای تراز مرگ،
از آن پیشتر که نومیدی انتظار
تلخترین سرود تهی دستی را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستایشهای خویش
فرود آمده است.
انسانی در قلمرو شگفتزده نگاه من
انسانی با همه ابعادش- فارغ از نزدیکی و بعد –
که دستخوش زوایای نگاه نمیشود.
با طبیعت همگانه بیگانهئی
که بیننده را
از سلامت نگاه خویش
در گمان میافکند
در عظمت او
تاثیر نیست
و نگاهها
در آستان رؤیت او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
میریزند…
انسان
به معبد ستایش خویش باز آمده است.
انسان به معبد ستایش خویش
باز آمده است.
راهب را دیگر
انگیزه سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
احمد شاملو