یکی یکی...




خدایا خیلی ها دلم را شکستنه اند...

دیگر طاقت ندارم...!!!

بیا یک شب به سراغشان برویم!!!!!!


من نشانت می دهم،

و تو یکی یکی..


ببخششان...!!

نظرات 7 + ارسال نظر
بهاری شویم... 1391/07/29 ساعت 07:26 ب.ظ

من

این "سکوت غمگین" را



با هزار "هیاهوی شیرین"

عوض نمی کنم



چرا که مرا با خود می برد

تا آسمان...



تاخدا...

ساکت 1391/07/29 ساعت 07:27 ب.ظ

سکوت ، همیشه نشانه رضایت نیست! شاید کسی دارد خفـــــه میشـــودپـشت ِ یـک بـغـض...

ب.ن 1391/07/29 ساعت 08:54 ب.ظ

سحرجان محشربود.عالی عالی.

متشکرم عزیزم
قابل نداشت

مترسک 1391/07/30 ساعت 07:31 ب.ظ

کــــــــــــــــابــــــــــــــــــــوی !!!!!!!!!!!!

مــےدانـــے
اَگــَـر هَنـوز هَمـ تـو را آرِزو مــےکُنَمـ
براے بــے آرزو بـودَטּ مَنــ نیستـــ !!!
شایـَـد آرِزویــے زیبـاتـَـر اَز تــ ــو سُراغ نَدارَمـ …

بوی مهربانی 1391/07/30 ساعت 08:04 ب.ظ

تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،

ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .

انـدازه مـی گـیـری !

حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !

مقـایـسـه مـی کـنـی !

و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،

که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،

به قـدر یـک ذره ،

یک ثانیه حتی !

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم…!

kalagh 1391/07/30 ساعت 11:15 ب.ظ

ey baba inja che khabareeee engar inja hame asheghan albate zaminiiii

ساحل 1391/08/08 ساعت 11:14 ب.ظ

داستان آینده ی یک دختر بچه ی خیابونی

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…

بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد