ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
قرار بود تکلیف ها روشن شود،بهشتی ها بروند و جهنمی ها هم،قرار بود از هم جدا شوند.نام ها را می خواندند و نامه ی اعمال ورق می خورد و کسی از جمعیت کم می شد.دخترک اضطراب داشت،نگران بود،از جهنم بسیار شنیده بود،می ترسید...
نامش را خواندند و گفتند : بهشت.
دخترک شاد شد،نفسی از آرامش کشید و خیالش راحت شد.فرشتگان زیبا دستش را گرفتند و از دروازه ی بهشت داخل کردند،حوریان دورش می چرخیدند و درختان برایش می رقصیدند و او می دوید و باور نمی کرد که بهشتی شده است و تا ابد بهشتی خواهد بود.خیالش آسوده شد...آسوده از جهنم،برای همیشه راحت و آزاد...
سایه ی درختان بالای سرش بود و همه چیز خوب بود و هیچ چیز بد نبود،آرامش محض بود.
اما دخترک ناگهان چیزی را به یاد آورد...اشک از چشمانش چکید...بی تاب شد...درد کشید...در بهشت.
با خودش می گفت : آه از من...آه از من...چه بد بنده ای هستم،خدایم کجاست...خدایم کجاست...خدایم کجاست...
آه که اینجا بی خدا جهنم است و من چه دیر فهمیدم...آه زیبای بی نهایت...کجایی مهربان...کجایی عزیز...کجایی بزرگوار...کجایی صبور...
خدا آمد و در آغوشش کشید و بهشت برپا شد...سایه ی درختان او بود و نهر آب او و عسل او...
وای اشکم دراومدمن قلبم ضعیفه مادر