کمان کشید غم و سینه را نشانه گرفت
چنان، که آتش دل تا فلک زبانه گرفت!
خدا گُواست که خورشید از حرارت سوخت
از آتشى که از آن سوىِ در به خانه گرفت!
ادامه مطلب ...
از آب بیاموزیم…
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند،
اما دو تکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمیشوند!
پس هرچه سختتر و قالبیتر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکلتر،
ادامه مطلب ...
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
آموخته ام ...با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
ادامه مطلب ...
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...