لیوان را زمین بگذار

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پُراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: « به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ » شاگردان جواب دادند « 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم »
استاد گفت : « من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟»

ادامه مطلب ...

جاهای دیدنی ایران

با سلام خدمت همکلاسی های خوبم  

 

با توجه به اینکه در ایام عید خیلی ها به مسافرت میروند ، لیست اماکن دیدنی شهرهای مختلف ایران را در ادامه مطلب گذاشته ام هر چند  این لیست کامل نیست ، با اینحال سعی شده اکثر اماکن دیدنی در آن گنجانده شده باشد امیدوارم مورد استفاده شما دوستان قرار بگیرد.

ادامه مطلب ...

نوروز در کلام دکتر علی شریعتی

سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است،‌جشن ملی را همه می‌شناسند که چیست، نوروز هر ساله برپا می‌شود و هر ساله 

ادامه مطلب ...

اولین عید نوروز خانواده دندانپزشکی 90بوشهر

شاید وقتی برای اولین روز وارد دانشگاه شدیم هرگز حدس نمی زدیم چه خواهد شد ...  

اولین استاد کیست ...  اولین دوست چه کسی است ... و چه و چه و چه... 

ادامه مطلب ...

یاد تو...


وقتی دل سودایی می رفت به بستانها 

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها    

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل    

با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها

ادامه مطلب ...

کلینیک خدا

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

 خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

 زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

 آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

ادامه مطلب ...

شاهین همیشه قهرمان

 

   

 

  

تبریک به شاهین و شاهینی های عزیز به مناسبت بازی زیبا ودلاورانه مردان جنوب! 

تیم محبوب بوشهری ها پس از ۱۲۰ دقیقه بازی زیبا و با حفظ نتیجه (۰-۰) در ضربات پنالتی کاپ قهرمانی را به آبی پوشان تهرانی واگذار کرد!  

تبریک به استقلالی ها به مناسبت این پیروزی!

ادامه مطلب ...

سفر من و خدا با دوچرخه!

manokhoda.jpg


زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

ادامه مطلب ...

حالا فهمیدی چه احساسی داشتم؟!!

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟

ادامه مطلب ...