گنجشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد. 

ادامه مطلب ...

روزی مردی داخل چاله ای افتاد

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک عالم او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

ادامه مطلب ...

راز جنگل در شب بارانی!!!!! (براساس داستانی واقعی؟؟)

 

 

بنده خدایی یک شب موقع برگشتن از ده پدریش تو شمال طرف جاده اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
خودش این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم نه از موتور ماشین سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل... 

ادامه مطلب ...