یواشکی با خدا...!!!!

گفتم: خسته‌ام.

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/۵۳) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره.

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/۲۴) ::.

گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/۱۶) ::.

ادامه مطلب ...

لبخند بزن

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت
پس همیشه شاد باش

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد

کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن
شاید امید تنها دارائی او باشد

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم
به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم


خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

ادامه مطلب ...

ما کجاییم ؟

قرار بود تکلیف ها روشن شود،بهشتی ها بروند و جهنمی ها هم،قرار بود از هم جدا شوند.نام ها را می خواندند و نامه ی اعمال ورق می خورد و کسی از جمعیت کم می شد.دخترک اضطراب داشت،نگران بود،از جهنم بسیار شنیده بود،می ترسید...   

ادامه مطلب ...

بخوان ‌؛ بخوان به نام پروردگارت

کلاغی لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گُلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم . کلاغ از کائنات گِله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:«کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود.» پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

ادامه مطلب ...

عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم


ادامه مطلب ...

نامت چه بود؟ آدم

نامت چه بود؟آدم


فرزند؟من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت


محل تولد؟بهشت پاک

اینک محل سکونت؟زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟امانت است
ادامه مطلب ...

رنج شیطان

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....

ادامه مطلب ...

پیش از این ها فکر می کردم خدا

پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ادامه مطلب ...

خواستن.....

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه اب را

ادامه مطلب ...