ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
می گویند روزی مردی در دریا گم شد و در نهایت به جزیره ای متروک رسید ناامید از همه جا
کلبه ای ساخت و در آن ساکن شد. با وجود حیوانات وحشی و نبود مواد غذای روز ها را به سختی می گذراند . روزی که از همه چیز خسته شده بود بعد از پیدا کردن چیزی برای خوردن به کلبه برمی گشت از دور دودی مشاهده کرد و وقتی نزدیک شد دید که کلبه اش که تنها محل آسایشش بود در آتش می سوزد. شروع کرد به آه و ناله کردن به درگاه خدا که این چه وضعشه منو به این جزیره بی آب و علف آوردی با این شرایط ساخت دیگه کلبه منو چرا سوزوندی . حسابی کلافه شده بود و ناامید. بعد از مدتی دید کشتی از دور ظاهر شد وقتی رسیدند گفت شما از کجا منو پیدا کردید گفتند ما آتش را دیدیم و فکر کردیم کسی آتش کرده و کمک می خواهد. مردی نمی دانست چه بگوید.
خدا همیشه با ماست حتی سوختن کلبه و همه چیزمان شاید راهی برای هدایت و کمک ما
باشد .