چند جمله به یاد ماندنی از زنده یادحسین پناهی

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند...

حسرت نبرم به خواب آن مرداب که آرام درون دشت خفته است، دریایم و نیست باکم از طوفان ، دریا همه عمر خوابش آشفته است.

مرداب به رود گفت تو چه زلالی گفت من گذشتم تو نیز بگذر

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم …! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”فهمیدم پای ” او ” در میان است …


اجازه … ! اشک سه حرف ندارد … ، اشک خیلی حرف دارد!!!


می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود …بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!
تیغ روزگار شاهرگ کلامم را چنان بریده است که سکوتم بند نمیاید…


از آجیل سفره‌ی عید چند پسته‌ی لال مانده است، آنها که لب گشودند خورده شدند؛ آنها که لال مانده، اندیشه می‌کنند !دندان‌ساز راست می‌گفت : پسته‌ی لال سکوتش دندان‌شکن است…

این روزها به جای” شرافت” از انسان ها فقط” شر” و ” آفت” می بینی !


دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم


راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…! "حــــال مـــن خـــــــوب اســت” … خــــــوبِ خــــوب


می‌دونی”بهشت” کجاست ؟ یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری…


وقتی کسی اندازت نیست دست بـه اندازه ی خودت نزن…


ین روزها "بــی” در دنیای من غوغا میکند! بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ، بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا ، بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام ،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح ، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان 
بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو……


ماندن به پای کسی که دوستش داری قشنگ ترین اسارت زندگی است !


می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند …


می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل است" و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

مگه اشک چقدر وزن داره…؟که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم

(ما راه می رفتیم و زندگی، 

  نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی،

  راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی،

  دویدن بود


ما چرا می بینیم؟

  ما چرا میفهمیم؟

  ما چرا می پرسیم؟

حقیقت یک لحظه ست

  تفسیر یک تعبیره،

زنده

  یعنی زندگی

  این دیگه فلسفه نیست...!)

نظرات 4 + ارسال نظر
Zamani 1391/03/18 ساعت 09:41 ب.ظ

میزی برای کار... کاری برای تخت... تختی برای خواب... خوابی برای جان... جانی برای مرگ... مرگی برای یاد... یادی برای سنگ...
این بود زندگی...!!
«زنده یاد حسین پناهی»
سلام کیا ،مطلبت خیلی قشنگ بود.

ارمیا 1391/03/18 ساعت 11:05 ب.ظ

عمریست نشسته ایم پای ّلرزَ
خربزه هایی که یادمان نمی آید کی خورده ایم!!

از نظرتون ممنونم.

ب.ن 1391/03/20 ساعت 12:31 ب.ظ

ای دل دهاتی به کشک شور بساز/که قند شهر دروغی بیش نیست.

عزیزیان 1391/03/31 ساعت 09:08 ق.ظ

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد