رنج شیطان

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....

۱) عده ای مانند شما معصومند ، از آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم . 

  

نظرات 5 + ارسال نظر
bi bi 1391/04/31 ساعت 02:20 ب.ظ

ziarat ghabool!!!!!!!!!!!!!1

ممنون امیدوارم قسمت همه بشه .

bi bi 1391/05/01 ساعت 05:12 ب.ظ

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست

آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
… بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی


با آرزوی سلامتی برای همه ی بیماران مخصوصا بیماران سرطانی . با تشکر و سپاس از شما بخاطر این متن زیبا .

bi bi 1391/05/01 ساعت 05:14 ب.ظ

اعتبار آدمها به حضورشان نیست

به دلهره ای است که در نبودنشان درست می کنند . .

معنی بینهایت را با شمارش دلهره هایم اندکی درک کردم .

bi bi 1391/05/03 ساعت 12:56 ب.ظ

کاش یکم زودتر نظرامون تایید میشد!

bi bi 1391/06/02 ساعت 04:38 ب.ظ

صبر را که به زمانه دیدم روزها گذشتند و رفتند اما، تو آمدی...

به خیالم آن لحظه زیبا بودی و دلنشین ـ لبخنده ات را می دیدم ـ چه حرف هایی که نداشتم

چه دلتنگی ها چه شکوه ها و شکایت ها و چه بغض های فروخورده ای در انتظار مرهمْ شانه ای...

یادش به خیر، پیشترها با خود عهد بسته بودم بغض ها را بگریانم در پیش دیدگانت

دم مزن اما، تو که آمدی گفتی این چه رسمی ست

همه حرف هایت شکوه و گلایه؟ چندی که گذشت. گفتی چرا سکوت...

چه بگویم نازنین؟ من نه آنم که حرف ها و سخن های دلنشین داشت، و نه آن دیگری که...

بگذریم... مگر نمی دانی؟ دیر زمانی ست که شادی به کالبدم خدانگهدار گفته ا ست.

همچون کیمیاگری دیروز را به امروز و امروز را به فردا تبدیل می کنم

چه وحشتناک اما آیا می ماند؟... فردا همانند دیروز بود و هست

نه،نه نازنین من انتظار شور و شادی از من انتظاریست عبث و بیهوده.

چه بهتر که در این سر مستی و شادمانی ات تنها باشی مرا چه به پایکوبی و قهقهه های مستانه.

اما، مهر من اگر روزی دلت هوای غروب کرد و گرفت،

و یا اگر روزگاری دلت را نامردمانی بی رحمانه شکستند به یاد آور به یاد آور مرا

زیبای من همچون روزهای گذشته مرا از خاطر نبر جایی، آن گوشه های ذهنت، مرا دفن کن

نه شاعرانه تر این است که بگویم مرا به خاک بسپار اما مرا چه به شاعری؟ ! نه!

منی که سخنی جز سکوت ندارم تنها این را بدان، امید من " سکوت من پر بود از رازهای نا گفته"

سکوتم را باور کن تنها تو ای ماندگارترینم

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد