بزرگ ترین اعتراف زندگی

بزرگ ترین اعتراف زندگی


شب های  تارمان را چگونه باید روشن کنیم و روزهای سردمان را با چه خورشیدی باید گرم نگاه داریم؟ این جا دیگر رد پاها هم بر خاک سرد نمی ماند، تا بار دیگر باز گردیم و ببینیم از کدام راه رفتیم و از کدام راه باید برویم.

 چه دشوار شده، زیستن در جهانی که آینه هایش موج دارد و ما را مواج نشان می دهد، سخت است. ما در آب هم نمی توانیم، چهره مان را بنگریم. این جا کسانی هستند که کارشان گل کردن آب هاست. گل کردن روشنایی ها، چشمه ها.

 به چه کسی می توانیم در این سرای بی کسی اعتماد کرد و نگریست و از او خواست که به چهره ما بنگرد و بگوید ما چه شکلی هستیم. این جا همه چهره ها خاموش اند و همه نگاه ها، بی سو.

 کسی را می خواهیم که به چهره ما بنگرد و لبخند بر لبان مان، با نگاه مهربانش بکارد و برای باغ دل مان بارانی باشد، بارانی بهاری، بارانی که جان مان را شکوفا می سازد و دل مان را روشن می گرداند.

 ما دل مان برای روشنایی ها پایدار تنگ شده است.

ما دل مان برای نسیم های بهاری و نوروزی تنگ شده، ما دل مان برای لحظه تولد خودمان تنگ شده است. ما دلمان بر ای لحظه زیبای شکفتن و روییدن تنگ شده است. اصولا دل ما تنگ شده است، این دل غم بار، گرفته است.

 بد جور گرفته است و کسی را نمی یابد که سفره اش را باز کنیم و غم های مان را یک به یک بر سر سفره بنشانیم و نشان دهیم و دوای دردمان را بخواهیم از او.

 ما این جا غریبیم، این بزرگ ترین اعتراف زندگی مان است. همه این را بر زبان آوردیم که ما این جا آن قدر غریبیم که واژه غریبی کفایت مان نمی کند و نمی خواهیم که در غربت بمانیم و در غربت بمیریم، که مرگ در غربت، یعنی پایان. ما می خواهیم به سرای دوست، راه یابیم و دل مان را، این ویرانه ای سوت و کور را آباد سازیم.

همایون جامی

نظرات 2 + ارسال نظر
sorkh pust kuchuloooo 1391/06/17 ساعت 12:59 ب.ظ

va aghaye kadivar shoma dige chera??zendegi be in ghashangi .
ba in negahe manfi geraye in matn adam az zendegish na omid mishe!

این متن از استاد همایون جامی هست ویکی از تاثیر گذارترین متون معاثر و من فقط قصد نقل داشتم اگر شما رو ناراحت کردم عذر می خام

دلتنگ 1391/07/23 ساعت 09:06 ب.ظ

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت
پدرم لبخندی زد و گفت :
یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!
... ... ... ... یادته نمی تونستی ...
یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...
اشک تو چشمام جم شد ...
نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد