ما کجاییم ؟

قرار بود تکلیف ها روشن شود،بهشتی ها بروند و جهنمی ها هم،قرار بود از هم جدا شوند.نام ها را می خواندند و نامه ی اعمال ورق می خورد و کسی از جمعیت کم می شد.دخترک اضطراب داشت،نگران بود،از جهنم بسیار شنیده بود،می ترسید...   

نامش را خواندند و گفتند : بهشت.

دخترک شاد شد،نفسی از آرامش کشید و خیالش راحت شد.فرشتگان زیبا دستش را گرفتند و از دروازه ی بهشت داخل کردند،حوریان دورش می چرخیدند و درختان برایش می رقصیدند و او می دوید و باور نمی کرد که بهشتی شده است و تا ابد بهشتی خواهد بود.خیالش آسوده شد...آسوده از جهنم،برای همیشه راحت و آزاد...

سایه ی درختان بالای سرش بود و همه چیز خوب بود و هیچ چیز بد نبود،آرامش محض بود.

اما دخترک ناگهان چیزی را به یاد آورد...اشک از چشمانش چکید...بی تاب شد...درد کشید...در بهشت.

با خودش می گفت : آه از من...آه از من...چه بد بنده ای هستم،خدایم کجاست...خدایم کجاست...خدایم کجاست...

آه که اینجا بی خدا جهنم است و من چه دیر فهمیدم...آه زیبای بی نهایت...کجایی مهربان...کجایی عزیز...کجایی بزرگوار...کجایی صبور...

خدا آمد و در آغوشش کشید و بهشت برپا شد...سایه ی درختان او بود و نهر آب او و عسل او...

نظرات 1 + ارسال نظر
ننه نقلی 1392/03/03 ساعت 12:45 ب.ظ

وای اشکم دراومدمن قلبم ضعیفه مادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد